افسانه ی آل در کاسپین و قفقاز و فلات ایران و آسیای میانه

آل در گیلان..

آل که آنرا دشمن زن زائو می دانند در میان گیلکان خصوصا آنهایی که کهنسالترند بسیار رایج است . آل موجودی است خیالی و وحشی که در تنهایی ، به خصوص در هنگام شب انسان را تهدید می کند . به عقیده ی مردم اشکور در شبهای اول زایمان اگر زن تنها باشد از وجود وی در امان نیست.
آل را زنی بلند بالا با موهای بلند و در هم پیچیده می دانند که تا پشت پا موهایش آویزان است . فاقد بینی و دارای پستان های بلند است و غالباً بصورت زن همسایه وارد خانه می شود و از قرآن و هر شی ء فلزی میترسد .

آل یا زائوترسان موجودی خیالی-افسانه‌ای است. در باور عامه، موجودی است که اگر زن تازه‌زا را تنها بگذارند، سراغش می‌آید و بدو آزار یا آسیب می‌رساند.

آل یک گونه از موجودات اهریمنی در باور مردمان قفقاز، ایران، آسیای میانه و بخش‌هایی از جنوب روسیه است. در باورهای سنتی، نقش آلها در تولید مثل انسانهاست بهین دلیل آنها را اهریمن وضع حمل یا زایمان می‌دانند.

همانطور که قبلا گفتم مردم کاسپین و قفقاز از نظر فرهنگی و نژادی بسیار بهم نزدیک هستند و افسانه ی آل نیز نشان دهنده ی این اشتراک فرهنگی بین مردم ما و مردم قفقاز است.

آلها در مناطق گوناگون دارای نامهای مختلفی هستند مثلاً در ارمنستان به «آلک»، در میان کردها به «اُل»، در افغانستان و تاجیکستان به «هال» یا «خال»، در کشورهای ترک‌زبان آسیای میانه به «آلباستی» یا «آلماستی» و در میان مردم کشمیر و بدخشان به «هالماستی» معروفند.

در فرهنگ بختیاری‌ها هم وجود آلها با عبارات رایجی مانند «آل برده» و «الهی آل ببردت» به چشم می‌خورد.

در روایات ارمنی، آلها قلب و شش زن درحال زایمان، زن آبستن و زنی تازه زایمان کرده (زائو) را می‌دزدند وسبب مرگ او می‌شوند. آنها همچنین با آسیب رساندن به جنین در زهدان مادر سبب سقط جنین می‌شوند. آلها نوزادان زیر چهل روز را دزدیده و اقدام به تعویض آنها با بچه خود یا بچه جن می‌کنند. (مانند الفها در باورهای ژرمنی). در برخی منابع گفته شده آل ها نیز مانند انسانها داری دو جنس زن و مرد هستند اما در بیشتر منابع آل ها را فقط زن می دانند.


ماهیت وجودی آلها

در بسیاری از منابع خبر از وجود قومیت هایی با ماهیت انسانی گزارش گردیده که دلالت بر وجود جماعتی از زنانی دارد که در دوران هایی زندگانی بر مبنای وحشی زیستی و غارت گری دارد که با نام آل شناخته میشده اند.در این منابع ، محل سکونت اصلی آلها ، جلگه های بین رودخانه دون و دریای سیاه تا سرزمین قفقاز و آتروپاتن قدیم درج شده است. در برخی منابع از زنانی جنگ جو و سرکش به نام آمازون یاد کرده‌اند که تقریباً در همان منطقه سکونت داشتند. در کتاب مشیرالدوله آمده است : " زنان آمازون در جلگه ای موسوم به تمیس سیر در کنار ترمودون سکنی داشتند و ملکه این مردم تالس تریس نام ، بر تمامی مردمانی که از کوه های قفقاز تا رود فازریون کنونی منتشر بودند ،سلطنت میکرد."

داستان زنان آمازون بسیار مفصل و خواندنی است. نویسندگان پیش از میلاد اغلب در آثار خود از آن ها یاد کرده‌اند. نوشته های آن ها گویای آن است که آمازون ها گروهی از آل ها بوده‌اند و صرفاً به دلیل این که یک پستان داشتند (به شوند اینکه با دست راست تیراندازی کنند پستان راست را میسوزاندند) از سوی یونانی ها موسوم به صفت آمازون شدند که طبعاً در بین آریایی ها به همان نام اصلی ، یعنی آل نامیده می شدند.

این زنان جنگاور و مهیب ، در تاخت و تاز ، جنگ ها و آوارگی های قوم خود یعنی آلان یا آل سهیم بودند. و بعید نیست که دسته های انبوهی از آن ها به جنوب قفقاز سرازیر شده و بدواً و مدت ها به صورت مهاجرانی آواره تا به کادوسیه و آتروپاتن رسیده و در آن جاها زندگی کرده‌اند و بعدها در نتیجه تصادماتی با بومیان ، سرکوب و طرد شده‌اند اما تهاجمات پنهانی و جنگ و گریزهایشان شاید به حکم قانون نزاع بقا ادامه یافته و تدریجاً چهره ای افسانه ای یافته‌اند. از این رو محتمل است که (آله ژن = زن آل) افسانه ها ، همان زن های آل تاریخی باشند که یونانی ها آن ها را آمازون خوانده‌اند. در برخی منابع مطالبی آمده که نسان می دهد زنان آل را ساورومات نیز نامیده‌اند. دیاکونوف می نویسد ، "ساورومات ها قومی بودند که زنان بر آن حکومت می کردند و کاهنان و جنگاورانشان زنان بودند." این زنان سلحشور یعنی ساورومات را هرودوت از بازماندگان آمازون ها می دانسته.

چگونگی راهیابی آلهای تاریخی قفقاز به افسانه ها

اکنون باید دید که آلهای یاد شده به صورت موجوداتی اسرار آمیز که همیشه در خفا و کمین هستند ، چگونه وارد زندگی و فرهنگ برخی قوم ها بخصوص اقوام شمال غرب فلات ایران و بسیاری مناطق دیگر شده‌اند.
آل تاریخی که دست کم از دوران مادها تا یورش مغولان گوشه ی پر ماجرایی از تاریخ جوامع ماوراء قفقاز را اشغال کرده‌اند ، بارها به سرزمین های جنوبی سرازیر شده‌اند (گاه با تاخت و تاز و غارت و گاه نیز به عنوان آواره و پناهنده) زیستن به صورت مخفی و مخوف ، در حاشیه ی زندگی اهالی ، بیشتر موافق وضعیت اخیر یعنی آوارگی و از هم پاشیدگی زندگیشان میباشد.در این بین این آلهای آواره و اکثراً مونث در کوره بیابان ها و جنگل ها به صورت مخفیانه زندگی کردند که در این گذر با چهره هایی نا خوشایند و ژولیده از غارت های شبانه روستاها و دیر ها گذران زندگی میکردند.

مهمترین شاخصه این نوع زندگیه تنها و بی همسری ، رو آوردن به دختر بچه دزدی در بسیاری روایات است که در این داستان ها آورده شده این زنان حتی به زنان باردار حمله ور گردیده و نوزاد در جنین مادران را به طرز وحشیانه ای از رحم خارج کرده و میرباییدند. و اینکه برای این آلان فقط فرزند مونث ارزش داشته و فرزند ذکور را از بین میبردند ، شاید بر این مبنا باشد که نژادی و جنسی از خود را فقط مورد قبول داشتند و دختر بچه ها را در نزد خود و به رسم خود پرورش میدادند. در برخی منابع نخستین یورش آلان ها به صفحات جنوب قفقاز و ارس که شرح آن در نوشته ها آمده است ، بار اول در حدود 75 م در عهد پادشاهی بلاش اول و بار دوم در سال 130 م در زمان پادشاهی بلاش دوم ، رخ داده است و در مواردی بسیار در دوران های دیگر به سرزمین ایران به صورت پراکنده حمله ور شده و یا مهاجرت کرده‌اند.

اجزای بدن و صورت آلها بر اساس افسانه ها

اجزای بدن وصورت آلها بدین سان توصیف شده‌است: بینی گِلی، چشمانی آتشین، موهایی ژولیده و نامرتب، دندانهایی آهنین با نیشهایی به جلو آمده مانند گراز وحشی و پستان‌هایی آویزان مانند پیرزنها. بنابر باورهای کهن، آلها پس از دزدیدن قلب و شش زن و زمانی که دیگر زن زنده نمانده‌است، اقدام به فرار و عبور از اولین آب جمع شده در یک جا یا اولین منبع آب می‌کنند. طلسمهای مانع آل، مانند دیگر طلسمها برای دیگر شیاطین است. این طلسمها شامل افسون، دعا، اشیای فلزی، سیر و پیاز و جلوگیری کردن از رسیدن آل به آب است. در ایران آلها به شکل پیرزنی لاغر و استخوانی با بینی گِلی وصورتی سرخ به همراه سبدی حصیری برا ی شش و جگرهای دزدیده شده تصویر شده‌است.

در آسیای میانه، آلها چنین روایت شده‌اند: موجوداتی چاق و زشت و پیرزنانی پرمو با پستان‌های آویزان به همراه سبدی پشمی که جگر و شش‌های قربانیان را درون آن قرار می‌دهند. برطبق بسیاری از روایات خاور نزدیک، خدا یک آل را برای همسری آدم یا اولین بشر آفرید امّا آدم فانی و خاکزاد با آل که از جنس آتش است، ناسازگار بود. این آغاز و ریشهٔ دشمنی آلها با حوا وهمه دختران اوست.

چاقوی آل ها

در ادبیات شفاهی کرمان، آل بعد از بریدن جگر زن حامله آن را در جوی آب می شوید تا بخورد. به محض خورده شدن جگر، زن حامله خواهد مرد. در اکثر خانواده های قدیمی یکی از مردان کهنسال در جوانی خود به آل در حال بردن یا شستن جگر برخورد کرده است. آل به نهیب جمله ای مانند (نقل قول از داستان روایت شده): "چه کار می کنی؟ برو این جگر را از هر کجا برداشتی بگذار سر جایش پتیاله" می ترسد و فرار می کند و چاقوی خود را به جا می گذارد. این چاقو تیغه ای آبی رنگ دارد و هیچ وقت تیزی خود را از دست نمی دهد.
در تمامی داستان ها راوی ادعا می کند که این چاقو را تا چند سال اخیر در اختیار داشته است.


فیلم‌ها و بازی‌ها با موضوع آل

در سال ۱۳۸۸ فیلمی به نام آل به کارگردانی بهرام بهرامیان بر پایه همین موضوع، ساخته شد. این فیلم در ژانر وحشت و محصول ایران است و بیش از هشتاد درصد آن در ارمنستان فیلم‌برداری شده‌است همچنین قرار بود بازی ویدیویی آل نیز بر پایه داستان فیلم در سال ۱۳۸۹ ساخته شود.

آل در فرهنگ اساطیری گیلان جایگاه بزرگی دارد و بخشی از فوکلور و داستانهای اجداد و نیاکان ما از این موجود خیالی ترسناک پر شده است.

تاریخ تالش در افسانه ها و اسطوره های تالشی

مهمترین نمونه از این بخش ادبیات شفاهی حکایت مبارزه محمود است و زمان آن را تا لدو شاهسونها دانسته اند. گرچه عده ای نام محمود را َلدو برده اند، اما محمود جوانی غیور بوده که با خواهرش در جایی زندگی می کرده است. روزی شاهسونها به خانه شان حمله می کنند.

خواهر را در منزل حبس می کنند و آهنگی می نوازد. محمود از دور صدای نی خواهرش را « نِی هفت بند » تمام رمه را به غارت می برند. خواهر با می شنود، متوجه می شود که باید اتفاقی افتاده باشد؛ با شتاب خود را به خانه می رساند و خواهر را آزاد می سازد. پس از آن دزدان را دستگیر و مجازات می کند و اموال خود را از آنان پس می گیرد. . اسطوره محمود در منطقه تالش علاوه بر قهرمان حماسی در یک حکایت قومی، نمادی از یک شخصیت ملی نیز به شمار می آید.

دقت در حکایت مبارزه محمود با شاهسونها نکات خاصی را به ما می آموزد.

١‐ رشادت و شجاعت برخی از فرزندان تالش که تاریخ آنها را به یاد دارد. محمود یک قهرمان ملی و اسطورهای بشمار می رود. محمود اسوه بزرگ مقاومت در برابر ظلم است.

٢‐ شیوه جالب خواهر برای یاری گرفتن از برادر است. با این کار پیام خطر را مخابره می کند. اگر به جای استفاده از نی داد میزد، ممکن بود او را بکشند. ولی با این کار جان هر دو را حفظ کرده است و این نشان دهنده دانایی اوست.

٣‐ زبان موسیقی که زبان جهانی است نیاز به ترجمه ندارد. گفته اند وقتی زبان از گفتن می ایستد موسیقی سخن می گوید. غنای موسیقی تالشی بیانگر آشنایی آنها با زبان موسیقی است در فرهنگ بومی منطقه سیا گالش نوعی فرشته یا جن است که حافظ نظام دامداری می باشد. سیا گالش متشکل  از دو جزء « سیا ، سیاه » به معنای کسی است که، دارای چهره ای سوخته و از لباس یا پشمینه ای سیاه استفاده میکند و « گالش» چون بیشتر به کار چوپانی مشغول است، به این نام معروف است. سیا گالش در نظر مردم شخصیتی مهربان دارد که تمام انسان ها و حیوانات را دوست داشته و حافظ و نگهبان آن ها است و در مشکلات آن ها را یاری می کند.

 روایت هایی از سیا گالش

 چوپانی تعدادی گاو داشت ومثل هرسال گاوهایش رابرای پروارشدن به ییلاق می برد. آن سال پیرمرد چوپان دیرتر قصد برگشتن نمود. لذا دربرف زود هنگام محاصره شد و برای نجات جان خود ، گاوهایش رادر برف  رها کرد وبا دلی خونین به روستا ی خود بازگشت. روزهای تلخ زیادی برپیرمرد گذشت تااینکه یک روز اول بهارچند شکاربان به او خبردادند که گاو های اورا درییلاق دیده اند . پیرمرد حرف شکاربان ها راباورنکرد گفت: من آن قدردنیا دیده ام که بدانم زمستان ییلاق چقدرسرداست. پس چطورگاوهای من زنده وسالم مانده اند ؟ اماهر کسی که از ییلاق آمد همین را می گفت. پس چوپان به سمت ییلاق به راه افتاد ودید که گاوهایش چاق وپروارشده اند ومرد چوپانی درکنارآنهاست . پیرمرد فهمید که او سیاگالش است پس بسیار خوشحال شد واصرار کرد که یکی ازگاوهایش رابه سیاگالش انعام بدهد . سیاگالش که پافشاری مرد رادید گفت : آن "کل"( گاو نر) سیاهت رابه من بده پیرمرد چوپان باجان ودل کل سیاه رابه سیاگالش پیشکش کرد، ازآن زمان  آن ییلاق به  سیاه کل (سیاهکل) معروف شده ست.

 شکاربان جوان وپرادعایی دریک آبادی زندگی می کرد . یکروزبرای شکار به جنگل رفت هرچه گشت هیچ شکاری نیافت . تا به یک دشت بزرگ رسید وگوزن های زیادی رادرکنار چوپان سالخورده وقوی هیکل دید سپس جلو رفت وگفت . ای مرد آیا می توانم یکی ازگوزنهایت راشکارکنم ؟ سیاگالش گفت : این گوزن ها ماده وآبستن اند ، حالا وقت‌شکارنیست ، جوان بسیارخسته وگرسنه بود . پس ازپیرمرد غذایی دیگر خواست . سیاگالش دیگی پرآب برسرآتش گذاشت ودودانه برنج درآن انداخت سپس دورشد جوان برخاست وازکیسه برنجی که آنجا بود چند مشت دیگردردیگ ریخت اما باشگفتی دید که تمام برنجها برروی زمین ریخت جز همان دودانه برنج سیاگالش . سیاگالش آمد و دیگ را از روی آتش برداشت وشکاربان دیگ راپرازبرنج دید . شکاربان هرچقدرکه  می­خواست برنج خورد اما دیگ به ته نکشید. مرد جوان زمانی که قصد بازگشت داشت سیاگالش به او گفت : هیچ وقت گوزن آبستن راشکارنکن ، زیرا معصیت و گناه است وهمچنین گوزنی که با پای خود به سرای تو می آید شکار نکن که برکت ازتو وشکار تو خواهد رفت .

 مرد چوپانی دربرف شدید اسیر شد سپس به ناچارگله هایش رادرسرما گذاشت وخود گریخت . بهارکه رسید چوپان به ییلاق رفت تاشاید چند تایی ازگوسفندهایش را زنده بیابد وقتی به محل مورد نظر رسید با شگفتی دید که گوسفندانش صحیح وسالم هستند وچوپان قوی هیکلی کنارآنهاست او به چوپان اعتنا نکرد و فکر کرد که سگ ماده اش گله راحفظ کرده پس سرگرم نوازش حیوان شد . سیاگالش پرسید : ای مرد گوسفندانت چطور ازسرما زنده مانده اند ؟ مرد گفت : کارسگ من است . تا این حرف ازدهان مرد بیرون آمد گوسفندها همگی تبدیل به سنگ شدند .

 سرگالش حسن در شاه سرا گاوداری داشت و از این راه زندگی می کرد. در سالی زمستان بسیار سخت و پربرف شد و گوزن ها از فرط گرسنگی به آبادی رو آوردند و یکی از آنها نیز به قرار گاه شبانی سر گالش حسن پناه آورد . سر گالش از حیوان گرسنه نگهداری کرد و بهار گوزن را آزاد کرد . چند سال بعد زمستان سختی شد و سر گالش حسن مجبور شد گله گاو هایش را رها کند و به گیلان (مردم روستا به شهر می گفتند) پناه بیاورد. زمستان سپری می شود و در بهار به او می گویند قرارگاه شبانی سرگالش دایر است و گاوهایش سالم وسر حالند. سر گالش به قرار گاه می رود و می بیند مردی بلند بالا و قوی هیکل و سیا ه پوش او را فرا می خواند و به او می گوید این لطف من برای کرامتی بود که تو چند سال پیش در حق یکی دام هایم انجام دادی .من هم به تلافی محبت تو ، امسال گاو هایت را نگه داشته ام .من چیزی نمی خواهم اما اگر دو ست داشتی    می­توانی گاو نر پیش روی  گله ات را به من ببخشی. سرگالش حسن گاو را با کمال میل می دهد . مرد سیا ه پوش نصیحت میکند درخت  کوب ( گونه ای از درخت زیر فون که در جنگل های خزری فراروان می روید – کپ kop ) جلوی قرار گاه برای تو شگون دارد هرگز شاخ و برگ اش را نشکن .آنگاه دست بر گاو نر می نهد و هر دو نا پدید  می شوند.  سرگالش مال و منال زیاد پیدا می کند تا زمانی پسرش شاخه ای از درخت را می برد آنگاه سر گالش در مانده و فقیر شده و بعد از هفت روز می میرد . مردم شاه سرا سیاهکل باور دارند تا آن سال هر کس پاک دل و با ایمان بود گاه گاه نعره گاو نری را که سر گالش حسن به سیا گالش بخشیده بود  از چراگاه می شنید ند اما گاو را نمی دیدند .

باورداشتهای‌مردم درموردشمایل‌سیاگالش

در بعضی ازمناطق میگویند سیا گالش دو نوع است : زولفین و کل( زلف دارو کچل)روزی که سر پرستی جانوران حلال گوشت جنگل و کوهستان با سیا گالش موی بلند است ، شکارچیان می توانند براحتی شکار کنند .زیرا سیا گالش در آب چشمه سارها به آراستن زلف های بلند خود مشغول است و از گله ها غافل است . اما روزی که سیا گالش کچل همراه جانوران حلال گوشت جنگلی و کوهستانی است پا به پای آنها حرکت می کند و شکار چیان دست خالی از شکار باز می گردند . البته باورهای عمومی او را بلند قد ، قوی بنیه ، چهار شانه تصویر می کند. قدرت او آنقدر زیاد است که می تواند دو درخت تنومند را خم کند . او موجودی است با هیبت که هیچ کس در برا برش سخن نمیگوید و زبان بند می آید. بیش از ده متر قد دارد. هر دستش دو متر و هر پایش سه متر و کف پایش را نیم متر می دانند ریش ندارد اما سبیل هایش از بنا گوش در رفته است.

البته معتقدند سیاگالش به هرشکلی می تواند ظاهر شود از جمله پیر مرد عصا در دست یا کودکی دوست داشتنی . اما در بیشتر نقاط جلگه و کوهستانی گیلان او را به شکل و شمایل مردی قوی هیکل، سیاچرده ، با نیم تنه " چاشو " و شلوار پشمین سیا ه رنگ. اما با جثه ای نه چندان غول آسا که از قدرت بدنی معنوی و بالا برخوردار است و قدرت ناپدید شدن دارد. تصور می کنند در بسیاری از نقاط گیلان او را فرشته ، موجودی عینی ، از پیامبران و اولیای خدا ، انسانی افسانه ای ، شخصی مقدس ، یکی از بندگان خوب خدا ، موجودی غیبی ، نظر کرده و حتی سیدی بزرگوار به شمار می آورند و او را سیاگالش   می­گویند زیرا سیا چرده و سیا پوش است و بیشتر در نیمه ی شبهای مهتابی و در آستانه ی سحرگاه ظاهر می شود .

 افسانه سیا گالش بازمانده از اسطوره ایزد برکت بخش

 آن چه که مشخص است ارزش و ارج مقامی است که شکار و دام داشته و سبب شده تا انسانها ایزدانی برای حفظ  جانوران مفید مجسم نمایند. از آنها می توان گئوش، درواسپ، ساوانگهی را یاد کرد که ایزدان حامی جانوران مفید بودند و بیشتر در نماده گاو جلوه گر می شدند. زیرا گاو برای آریاییان ، هم جنبه تقدس و خدا یگانی است و هم در جمع خانواده ، از اعضاء شمرده می شده، یک گاو، معاش یک خانواده چند نفره را تامین می کرده، از خوراکی متنوع تا سوخت و حتی ساخت و بافت پاره ای از وسایل زندگی، بدین جهت مهمترین نماد مشترک در ادبیات مذهبی گاو و یا چارپایانی هستند که نسلهای بیشمار آنها، سرچشمه روزی و معیشت بود ه است.

بومیان فلات ایران پیش از آریاییان با گاوداری و پرورش گوسفند و بز و کشاورزی آشنا بوده و پیوسته گاو نر را می پرستیدند در حالیکه آریاییان گاو ماده را می پرستیدند. حال بین این ایزدان و ایزد بانوان یک یا چند تن «سیا گالش» شده اند و همچنان در باور اهالی روستا به عنوان کسانی هستند که آدمی را به حفاظت و نگهبانی از طبییعت تشویق و گاه تطمیع می کنند و شکارچیان را از صید بی رویه به دور نگاه می دارند، و در کل پشتیبان طبیعت، معیشت در نتیجه انسان هستند.

 

آنچه امروزه از خدایان دام و ایزدان برکت بخش بر جای مانده، افسانه هایی است که شمایل امروزی یافته و کارایی و ارزش ماورائی آنها بر اساس کارکرد، در هر فرهنگ با جلوه ایی خاص در خاطره ها مانده است.

افسانه گیلانی زرگر و زاهد

دوتا برادر بودند یکی زرگر بود و یکی هم سال ها بود که در بیابان ریاضت می کشید تا زاهد شود. مردم و قوم و خویش ها به او آب و نان می رسانیدند  و او پس از خوردن غذا سفره خالی را پس می داد . یک روز برادر زرگر که برای او غذا فرستاده بود سفره را باز می کند می بیند سفره خالی نیست و آتشی در میان آن است . میفهمد که برادرش به درجه ای رسیده که می تواند آتش را درون پنبه نگه دارد .

دفعه دیگری که زرگر برای برادرش نان و پنیر می فرستد نامه ای مینویسد که برادرجان سوغات تو رسید خوشحال شدم ، حالا وقتش رسیده که بیایی تو را ببینم . برادر زاهد کاغذ را می خواند و به طرف شهر راه می افتد و پرسان پرسان دکان برادر زرگرش را پیدا می کند . برادرها یکدیگر را در آغوش می کشند .

بارد ر زرگر ، برادر زاهد را سر جایش روی تشگچه می نشاند و می گوید : همین جا بنشین تا من  بروم خانه بگویم ناهار درست کنند ، هرگس آمد بگو همین الان می آیم .

زرگر  زن قشنگی داشت . به زن خود گفت هم ناهار درست کن هم الان سرت چادر بگذار برو مغازه یک نفر سر جای من نشسته که بیگانه نیست ، برادرم است . گردنبندت را درآور و بگذار روی پیشخوان و بگو این خراب است برایم درست کنید یک جوری که برادرم رویت را هم ببیند و خودش هم دنبالش براه می افتد.

زن اینکار را میکند . زاهد که سالیان درازی را در بیایان گذرانده بود از دیدن روی زیبای زن احساس عجیبی می کند و تا به خودش می آید که بگوید زرگر نیست می بیند باران می آید . سقف را نگاه می کند می بیند آبی است که از درون الک بالای سقف می ریزد . باردر زرگر همان دم وارد مغازه می شود و می گوید برادرجان ناراحت نباش اما بدان که آتش را در بیابان میان پنبه نگاه داشتن هنر نیست بلکه آب را در شهر میان غربال نگه داشتن هنر است .

نقل تالشی خرس و مردَکه

مردی در حال رفتن به ییلاق از طریق روخون بود.در نیمه های راه شب می شود و او مجبور می شود همان جا شب را بگذراند. لذا مقداری از خوراکی را با خود داشت، به عنوان شام می خورد و بعد برای خواب بالای درخت گردویی می رود که گردوهایش رسیده بود. آن شب شبی مهتابی بود. او بعد از خوردن مقداری گردو خود را به شاخه ای می بندد و به خواب می رود. نیمه های شب خرسی که عادت داشت برای خوردن گردو به بالای این درخت برود، برای خوردن گردو به بالای این درخت می رود و کمی پایین تر از شاخه ای که این مرد رویش خوابیده بود، مشغول خوردن گردو می شود.

با سروصدای خرس ناگهان مرد از خواب بیدار می شود و می بینید کمی پایین تر از او خرسی مشغول خوردن گردو است. بسیار می ترسد و دم بر نمی آورد. خرس هم بی آن که متوجه او باشد، دانه دانه گردو ها را می شکست و برای این که بداند مغز دارند یا نه ،آن ها را زیر نور مهتاب می گرفت و بعد از این که مطمئن می شد مغزی در داخل شان هست، آن ها را می خورد. اما مرد متوجه منظور خرس و علت این کار او نبود. تصور کرد خرس دارد به او گردو تعارف می کند. یک بار که خرس چنین کرد، مرد به ناگاه گفت: من وِرَه هَردَه، دِ نمَرد. Mən vera harda, de nəmardمن زیاد خوردم. دیگه نمی خورم.

با شنیدن صدای او خرس به ناگاه می ترسد و از روی ترس خود را از روی درخت به پایین پرت می کند و می میرد. و خیال مرد هم آسوده می شود.

افسانه لدوبه

  لدوبه یکی از تصنیفهای شناخته شده تالشی است که مایه رزمی دارد مردم در باره این تصنیف داستانی تعریف می کنند

به این شرح:

در زمانهای قدیم دو برادر بنامهای لدو و محمود زندگی میـکردند و خواهری داشـتند که در شجـاعت و هـنر

و زیبایی شهره زمان بود. لدو و محمود در پهلوانی و جوانمردی همتایی نداشتند و با این احوال خیلی سر به زیر و ساده مانند دیگر مردم زحمتکش تالش با اشتغال به کار دامـداری روزگار می گذراندند . یـک روز هنگامی که لدو و محمود هریک رفته بودند گـروهی راهزن به روایتی شاهسونها – از نواحی خلـخال به ییلاقات تالش هجوم برده و خواهر آن دو جوان پهلوان را در داخـل خانه چوبی حبـس می نمایند و تمــام اسـباب زندگی و دامهای آنان را به غـارت مـی بـرند . خواهر کـه می بیند کـاری از او ســاخته نیسـت و نمی تواند کسی را با خبر سازد نی هفت بند خود را بر می دارد و شروع می کند به نـواختن آهنـگی کــه امروزه به لدوبه شهرت دارد . می گـوید لدو و محمـود از فاصـله بسیار دور صدای نی خواهر را می شـنوند و متوجه مـی شوند که باید اتفاقی رخ داده باشد. از این رو با شتاب خـود را به خانه مـی رسانند و خواهر خود را آزاد کرده و آنگاه به دنبال دزدها می روندو اموال خود را از آنها می گیرند.

افسانه سهره

جوان تهیدستی, عاشقِ دختر پادشاه شد. راه چاره را در آن دید که خود به خواستگاری پیش شاه برود و به مراد دل برسد. چنین کرد و به بارگاه پادشاه راه یافت و ماجرای عشق خود را بیان کرد و از پادشاه خواست که او را به دامادی بپذیرد. پادشاه گفت: می پذیرم اما, با یک شرط! جوان گفت: چه شرط؟ پادشاه گفت: شرطش این است که یک تکه چوب برای من بیاوری که نه کج باشد و نه راست! جوان پذیرفت و به گوشه ای پناه برد و از خدا خواست که او را پرنده ای کند تا به همه ی بیشه ها و جنگل ها پرواز کند و آن تکه چوب دلخواه را بیابد و به حضور پادشاه بیاورد.
خداوند او را سِـهره ی دور پرواز کرد و به سوی بیشه ها و جنگل ها, پر باز کرد و هنوز که هنوز است هر پاره چوب را می بیند, به آن نوک می زند و این سر و آن سرش را نگاه می کند و به زمین می اندازد و به سراغ پاره چوب بعدی می رود و با آرزوی انجام دادن شرط و عروسی با دختر پادشاه!! از این شاخه به آن شاخه پر می کشد.

قصه گیلانی یه وجبی

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، یه پسر کوچولویی بود که همه بهش میگفتن یه وجبی، آخه خیلی ریزه میزه بود. یه وجبی بچه خوب و مرتب و حرف شنویی بود. اما یه روز نمیدونم شیطون تو جلدش رفته بود یا چیز دیگه، وقتی دید باباش داره پرچین باغ رو درست میکنه و مادرش هم مشغول وجین(کندن علف های هرز باغچه و شالیزار) باغچه سبزیها بود و حواسشون به یه وجبی نیست بدون اجازه شون رفت از باغ بیرون. رفت و رفت و رفت ، تا اینکه رسید به یک درخت بزرگ انجیر که از بس میوه داده بود شاخ هاش حسابی خم شده بودند. یه وجبی که کمی دله هم بود نتونست جلوی شکمشو بگیره و رفت رو درخت. هنوز دو سه تا انجیر بیشتر نخورده بود که یه آقا دیوه که از اون طرف رد میشد اونو دید و اومد زیر درخت انجیر و گفت:
- سلام یه وجبی! یه انجیر واسه عمو میندازی؟
یه وجبی نگاهی به پایین انداخت و آقا دیوه رو که خودشو به شکل آدمها درآورده بود نشناخت. فکر کرد حتما یکی از آشناهای باباش هست که اسمشو بلده. یه انجیر براش انداخت. آقا دیوه گفت:
- اون شاخه پهلویی انجیراش رسیده یکی از اونا رو هم واسه عمو بنداز.
همینطور چندبار آقا دیوه این شاخه آن شاخه گفت و یه وجبی هم واسه اش انداخت. تا اینکه یک بار که میخواست رو شاخه دیگه ای بره پاش در رفت و افتاد پایین. آقا دیوه یه وجبی را بلند کرد و گذاشت توی کیسه ای و سرش رو با نخ بست و گذاشت رو کولش و راه افتاد طرف جنگل که خونه اش بود.

آقا دیوه نیم ساعتی که راه رفت تشنه اش شد. دیو ها هم که تشنه شون بشه حتما باید برن لب رودخونه آب بخورن. اون نزدیکا رودخونه ای نبود وتا نزدیکترین رودخونه نیم ساعت راه بود. پیش خودش گفت: بهتره کیسه رو پای یک درخت بگذارم و برم آب بخورم و بیام برش دارم. کیسه رو که یه وجبی توش بود گذاشت زیر یک درخت و خودش رفت که آب بخوره .
آقا دیوه که رفت یه وجبی خودشو هی تکون تکون میداد که از کیسه بیاد بیرون. چندبار که این کار رو کرد دید نه نمیشه. یاد حرف باباش افتاد که بهش گفته بود هر کاری میخوای بکنی اول روش فکر کن. مدتی فکر کرد و بعد انگشتش را با فشار فرو کرد توی دهنه کیسه جایی که آقا دیوه با نخ بسته بود. آنقدر ور رفت تا اینکه سوراخ کوچکی درست شد که میتونست دوتا انگشتاش را از کیسه بیرون بیاره. خلاصه آنقدر ور رفت تا اینکه سر کیسه باز شد و اومد بیرون. چندتا سنگ و کمی خاک ریخت توی کیسه و سرش رو دوباره با نخ بست و برگشت طرف خونه، نه ببخشید، همانطور که گفتم یه وجبی کمی دله بود و باز نتونست جلوی شکمشو بگیره، پس دوباره رفت سراغ درخت انجیر.

آقا دیوه که از لب رودخونه برگشت کیسه رو برداشت و کول کرد و رفت طرف خونه اش. فکر میکرد یه وجبی تو کیسه هست. خونه که رسید و سر کیسه رو باز کرد با تعجب دید کیسه پر سنگ و خاکه. با دو دستش زد تو سر خودش و بعد از خونه بیرون اومد و شروع کرد به دویدن. دوید و دوید و دوید، تا اینکه رسید به همان درخت انجیر. این دفعه خودشو به شکل یه زن در آورد و مثل دفعه قبل یه وجبی رو گول زد و دوباره گذاشت تو کیسه و راه افتاد طرف خونه.

وسط های راه که رسید چون زیاد دویده و عرق کرده بود باز تشنه اش شد. اما به خودش گفت: این دفعه اون دفعه نیست. اول میرم خونه و این رو تحویل مادرم میدم و بعد میرم آب می خورم. یه وجبی تو کیسه یاد اشتباهاتی که کرده بود افتاد و خیلی لجش گرفت از اینکه وقتی دفعه اول از دست دیوه در رفته بود راست نرفت خونه. ایکاش همانطور که باباش گفته بود قبل از هرکاری اول فکر میکرد.
آقا دیوه به خونه که رسید مادرش که عجوزه ای زشت و بد ترکیب بود دم در منتظرش بود. یه جبی رو از کیسه بیرون آوردند. آب از لب و لوچه عجوزه سرازیر شد و حسابی هوس گوشت بچه آدمیزاد کرد. یه وجبی وقتی قیافه زشت و موهای بلند و کثیف، ناخنهای دراز و چشمان خون آلود عجوزه رو دید خیلی ترس ورش داشت و نزدیک بود بزنه زیر گریه. آقا دیوه به مادرش گفت تو این را درست کن تا من برم آب بخورم.
یه وجبی که گوشه اتاق نشسته بود مادر دیوه رو دید که دیگ بزرگی رو گذاشت رو اجاق هیزمی و توش آب و نمک و پیاز و سیب زمینی ریخت تا بپزه. آب که حسابی جوش آمد مادر دیوه ملاقه بزرگی رو برداشت و هم زد و می خواست کمی بخوره و ببینه اگر نمکش مناسبه یه وجبی رو زنده زنده بندازه توش. آخه دیوها فکر میکنن گوشت بچه آدمیزاد رو اگر زنده بندازند تو دیگ و بپزند خوشمزه تر میشه. مادر دیوه ملاقه رو پر کرد و آورد جلوی دهانش که بچشه، دید خیلی داغه شروع کرد به فوت زدن. یه وجبی که تو این مدت همش فکر میکرد چه بکنه، ناگهان چیزی به فکرش رسید. یواشکی بلند شد و خیلی آروم رفت طرف عجوزه که پشتش به او بود و جلوی دیگ ایستاده و داشت مزه خورش را امتحان میکرد. یه وجبی آهسته اومد و اومد و اومد، درست لحظه ای که نیم قدمی اش رسید تمام زورش رو جمع کرد و مادر دیوه رو هول داد و انداخت توی دیگ. عجوزه که توی دیگ افتاد خواست جیغ بکشه که نصفش را کشید و نصفه دیگر جیغش با خودش توی آب جوش پُخت.
آقا دیوه که از لب رودخونه برمی گشت وقتی نزدیک خونه رسید بوی غذا همه جا پیچیده بود ، گشنه بود باز هم گشنه تر شد و سریع رفت تو خونه سراغ دیگ عذا. دید مادرش نیست، هوس کرد ناخنکی بزنه، ملاقه را برداشت و گذاشت توی دیگ و خورش رو که هم زد دید سر پخته مادرش اومد رو. با سر زد توسرش و شروع کرد به گریه و ناله و فغان. آقا دیوه بعداز آن روز دیگه هرگز سراغ بچه آدمها نرفت و دانست هرقدر هم که زرنگ و حیله گر باشد به پای آدمها نمیرسه.
یه وجبی وقتی خونه رسید فهمید که پدر و مادر و همسایه ها همه جا دنبالش گشتند و دیگه داشتند از پیدا کردنش ناامید می شدند. خودش را انداخت بغل مادرش که گوشه حیاط نشسته و گریه زاری میکرد. بعداز آن قول داد هرگز بی خبر بیرون نره و بدون فکر کردن کاری نکنه.
قصه ما بسر رسید دیوه به چاشتش نرسید

 

قصه گیلانی شغال، هلوی من پخته؟

کی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، یه پیر زن مهربونی بود که تنها زندگی می کرد. شوهرش سالها پیش عمرشو داده بود به شما و دخترش هم عروسی کرده و توی ده دیگه ای زندگی میکرد. تمام ثروت پیر زن مهربون باغ هلویی بود که داشت . هرسال هلوها که میرسیدند و درشت و خوشمزه می شدند همسایه ها برای چیدنشان کمکش می کردند. کار چیدن هلوها که تمام میشد یه خورده شو میداد به دختر و نوه هاش که خیلی دوستشون داشت، یه خورده شو برای مهمونهایی که پیشش میومدند کنار میگذاشت، یه خورده شو میداد به همسایه ها، حتی به اونایی که کمکش نکرده بودند. یه خورده شو خودش می خورد و بقیه شونم میفروخت و با پولش آرد و قند و وسایل خونه میخرید.
یه سال که هنوز هلوها نرسیده و کال بودند پیرزن دید هی کمتر و کمتر میشن، پیش خودش گفت: هلوی کال رو که نمیشه خورد، نکنه یکی از همسایه ها با من بده و میخواد اذیتم کنه. اما ته دلش میدونست که همه دوستش دارند و هیچوقت این کار را نمیکنند. هرچی فکر کرد نتونست علت کم شدن هلوهاش رو بفهمه. چه کنم چه نکنم. بیچاره شب وروز گریه می کرد و از غصه و ناراحتی حسابی لاغر شده بود. چندروزی که اینطوری گذشت به خودش گفت: « نه! با آه و ناله کارم درست نمیشه! باید چاره ای بیندیشم »
دو سه روزی تو این فکر بود که چطوری دزده را گیر بندازه. فکر کرد و فکر کرد تا اینکه بالاخره نقشه ای به ذهنش رسید. توی منقل بزرگی که داشت آتش درست کرد، ذغالها که خوب گرفتند و دیگه دودی بلند نمیشد منقل و یک سیخی که قدیما وقتی شوهرش زنده بود و مهمون داشتند با اون رون درسته بره رو کباب میکردند برداشت و رفت توی باغ و لای علفهای بلندی که دوروبر بود نشست و منتظر شد ببینه تا چی پیش میاد. نشست و نشست و نشست، تا اینکه بالاخره بعله! سر و کله ی دزد ناقلا پیدا شد، این دزد خبیث کی بود؟ کسی نبود جز شغال بدجنس.
شغاله که حسابی خم شده بود تا کسی اونو نبینه تقریبا داشت رو سینه و شکمش راه میرفت، چند قدم که میومد سرش رو بلند کرده و دوروبر را نگاه میکرد و دوباره سینه خیز میومد طرف درختان هلو. اومد، اومد ، اومد و رسید زیر یه درخت هلو، سرش رو با احتیاط بالا آورد و یک بار دیگه دوروبر رو نگاه کرد، پیرزنه رو که لای علفها قایم شده بود ندید. وقتی مطمئن شد هیچکه نیست رفت بالای درخت. هنوزهلوی اولی را نخورده بود که پیر زنه از لای علفها بلند شد و با منقل اومد زیر درخت و گفت: آقا شغال سلام، یه هلو برام میندازی؟
شغاله نگاهی کرد و گفت: برو پیرزن وقت ندارم.
پیر زنه گفت: آقا شغال خواهش می کنم.
شغاله که بی ادب و دهن لق هم بود گفت: عجوزه ! گفتم وقت ندارم
پیرزن تو دلش گفت: « دزد پررو! گویا میخواد از مال خودش ببخشه! عجب زمونه ای شده ها! از دزده باید خواهش و تمنا کنم تا یکی از هلوهای خودم را به من بده، تازه فحش هم بشنوم »
حسابی لجش گرفته بود و دلش میخواست با سنگ و چوب بیفته به جون شغاله. اما دندون رو جگر گذاشت و گفت: آقا شغال فقط یه هلو برام بنداز بعد میرم .
شغاله گفت: یه دونه بندازم گورت رو گم میکنی و دیگه مزاحم نمیشی ؟
پیرزنه گفت: قول میدم
بعد یواشکی سیخ رو از رو منقل برداشت.
شغاله دستشو دراز کرد و یک هلو چید و پرت کرد پائین. پیرزنه دید نمیتونه به شغاله سیخ بزنه. خیلی بالا بود و دستش نمی رسید، کمی فکر کرد و بعد گفت: آقا شغال منظورم این هلو درشته رو شاخه پایینی بود.
شغاله که حسابی عصبانی شده بود گفت: اهه، پیرزن سمج، هنوز اینجایی؟
پیرزن گفت: آقا شغال قول میدم اگه این هلوی شاخه پایینی رو برام بچینی برم.
شغاله غُری زد و با بی میلی یک پایش رو گذاشت رو شاخه پایینی، تازه داشت پای دومش رو هم میذاشت که پیرزنه سیخ داغ رو فرو کرد اونجاش. شغاله زوزه ای کشید و از اون بالا خودشو پرت کرد پایین و با آه و ناله شروع کرد به دویدن. پیرزنه با صدای بلند پرسید:
شغال، هلوی من پخته؟
شغاله با عصبانیت جواب داد:
برو پیر کفتار ک...ن من سوخته
قصه ما بسر رسید
شغاله به کامش نرسید

افسانه چنار عباسعلی

وقایع دوره قاجاریه به ویژه اتفاقات داخل دربار شاهان این دوره  بسیار شیرین و جالب توجه است.  کتابهای زیادی به صورت سفرنامه ، یادداشت ،تاریخ نگاری و ...از این دوره به جا مانده که بسیاری از آنها تألیف درباریان و افراد نزدیک به آنهاست از این رو دارای ارزش تاریخی زیادی است . دوست علی خان معیر الممالک یکی از این افراد است که کتابی به نام "یادداشت های از زندگی خصوصی ناصرالدین شاه "دارد . این کتاب به وقایع دوران ناصرالدین شاه ، رفتار وی با همسران و درباریان ، اهل حرم ، دول خارجی و ..می پردازد و رازهایی سربسته را افشا می کند که کمترکسی از آنها اطلاع دارد.

افسانه چنار عباسعلی

یکی از خدمتکاران اندرون مرتکب خلافی شده و از آنجا که دانست مورد خشم و بازخواست خانم خود قرار خواهد گرفت شبانگاه فرار کرده در حضرت عبدالعظیم بست نشست . چون این خبر به گوش شاه رسید سخت به رقت امد و به بانوی کنیز فراری گفت تا از تقصیر وی درگذرد .آنگاه برای آنکه اهل اندرون ملجأ و مأمنی نزدیکتر داشته باشند و هنگام ضرورت بدان پناه برند در نهان به یکی از گیس سپیدان حرم دستور داد تا آواز دهد خواب نما شده و به وی گفته اند در پای چنار کهن سال گشن شاخی که کنار مظهر قنات "مهر گرد"در اندرون واقع است امامزاده ای به نام عباسعلی مدفون است .گیس سفید گفته شاه را به کار بست و این خبر در اندرون انتشار یافت . اهل حرم شادی ها کردند و از شاه خواستند تا نرده ای دور درخت کشیده شود . شاه به نصب نرده امر کرد و آنرا به رنگ سبز اندود کردند .از آن پس درخت مزبور به چنار عباسعلی معروف شد . زیارتنامه ای مخصوص به تنه آن آویختند و اطرافش شمع های نقره کوبیده هر شب شمع ها در آن افروختند . رفته رفته چنار مزبور اهمیتی به سزا یافت و بستی محکم شد . اهل اندرون نذور خود را از قبیل حلوا و غیره در پای آن می پختند و بر تنه اش دخیل ها می بستند بدین گونه برای نیازمندان حرمسرا نقطه توجهی و پناهگاهی نزدیک بوجود آمد .(یادداشته هایی از زندگی خصوصی ناصر الدین شاه ، دوست علی خان معیر الممالک ، نشر تاریخ ایران ، چاپ سوم، 1372 ص 28)

افسانه مربوط به برنج در گیلان

ر یک افسانه ی تالشی که در اطراف پره سر تالش دولاب گیلان شنیده شده است، درباره ی پیدایش برنج آمده:

گندم و برنج و عدس در آغاز برادر یکدیگر بودند و تا زمانی که این سه برادر با هم زندگی می کردند، خوش و سعادتمند بودند تا این که بر سر تقسیم یک دانه گردو با هم اختلاف پیدا کردند و سرانجام با چوب و چماق و مشت و لگد به جان هم افتادند.

گندم که برادر بزرگ بود، شکمش پاره شد و برنج که برادر میانی بود، سرش شکست و برادر کوچک یعنی عدس هم زیر دست و پای برادر ها ماند و له شد، اما این سه برادر در لحظه ی مرگ از کرده ی خود ÷شیمان شدند، برادر بزرگ که عاقل تر از بقیه بود، از خداوند تقاضا کرد که آن ها را به صورتی درآورد که وجودشان به حال انسان ها مفید باشد و در بودنشان مردم هرگز به خاطر یک دانه ی گردو به جان هم نیفتند.

افسانه گیلانی نام کسما

 به دشت کوچک و باز برنجزار ها که رسید، آفتاب نشین بود. خورشید سرازیر می شد. آن سو تر، رود، در زمین می چمید و در زمان می رفت و با روزگار پچپچه می کرد. اینجا و آنجا گیله مردا به درو خم شده بودند. داره، داسی بود باریک و کوچک تر و اره ای، که با آوای آهسته و بریده بریده ساق برنج ها را دندان می زد. به نخستین کسی که نزدیک شد، گفت: «زور بیش!»
گیله مرد سر به کار خود، از گوشه ی چشم نگاهی به او کرد و گفت: «تندرست بو بو خی.» (تندرست باشی)او پیش تر رفت. گفت: «مرا ویشتایه.» (گرسنه ام.)
گیله مرد این بار از همان گوشه ی چشم هم به او نگاه نکرد.
او دوباره گفت:«تنی بیشی ایموشته پلا می ره به وری کی تی زنک داد بجر نه یه؟» ( می توانی بروی یک مشت پلو برایم بیاوری که داد زنت بلند نشود؟)
گیله مرد بی بازماندن از کار گفت:‌ «اگه زنک و نخه له، روایه. کم خوشکی به خه؟ از اون گذشته نیدنی کره بج بینم؟» ( اگر زن نگذارد، رواست. کم خشکی می شود؟ از آن گذشته نمی بینی دارم برنج می برم؟)
او گفت:‌ « از هر جی بگذشته، مره ویشتایه.» ( از هرچه گذشته، گرسنه ام.)
«چی بوکونم؟» (چه کنم؟)
«گناه دره!» (گناه دارد!)
«گوناه چی؟ تاب کاره. هوایم بیدین! نتنم بیج بینی وله کنم. اگه واران بایه؟...»
(گناه چی؟ گرم کار است. هوا را هم ببین! نمی توانم برنج کاری را ول کنم. اگر باران بیاید؟...)
او سر به آسمان کرد. ابرها از دریا به سوی کوه ها رمه کرده بودند. گفت: «من بجه بینم.» (من برنج را می برم.)
«نته نی.» (نمی توانی.)
«تنم. بی زور نی یم.» ( می توانم. بی زور نیستم.)
«هچین زور نیه. تو بجه شناسی؟ هیچ بج دنی چیه؟» (تنها زور نیست. تو برنج را می شناسی؟ هیچ برنج می دانی چیست؟)
«اهن! باور بوکون! گیلان به سه مه.» (اهان! باور بکن! گیلان مانده ام.)
«مره به تنگ باوردی! دس نکشی!» (به تنگم آوردی! دست نمی کشی!)
خم که بود راست شد. و خسته تن داره را به او داد. تا خانه اش چندی راه بود. از کنار گیله مردها که می گذشت، یکی از آن ها گفت: «چی یه، تی کار بنه یی؟» (چی هست؟ کارت را گذاشتی؟)
«ایتا جوانه یه؛ مره فکی بوکود کی خوره ویشتایه. کره شم انه ره پلا به ورم.» (جوانکی است؛ دبه خایه * ام کرد که گرسنه است. دارم می رم برایش پلو بیاورم.)
یکی دیگر گفت:‌«تی بجار چی؟» (برنجزارت چی؟)
«کره بینه.» (داره می برد.)
:نتنه ره! تی بجه بی پا کونه!» (نمی تواند پسر! برنجت را نابود می کند!)
دیگری گفت:« نکونه خیلی انه کار فکشی؟» (نکند می خوای از او کار بکشی؟)
«ته نه. کار فکشی چیه!» (می تواند. کار بکشی چیست!) و رفت. چندگاهی گذشت. گیله مرد برگشت. در یک گمج کته سرد و ماهی شور آورده بود.
جوانک کمر راست کرد. با لبخند پیروزی به دور و برش سر گرداند.
شگفتی و جادو رخ داده بود. چند کله برنجزار پاکچین درو شده بود.
گیله مرد دیوانه شد. گمج را زمین گذاشت و به سوی او تاخت برد. داد زد: «پدر سگ! آن چی یه: تو که مره بیچاره بوکودی! زرس و نارس همه یه وا بییی!»
(پدر سگ! این چیست؟ تو که بیچاره ام کردی! زودرس و نارس همه را بریدی!)
او دانست چه دسته گلای به آب داده. هوا پس بود. داره را انداخت و گریخت. گله مرد داره را برداشت و سر در پی او کرد. فریاد می کرد: « تره کوشم، تره کوشم!» (ترا می کشم. ترا می کشم!)
با دویدن آن ها وشم ها سراسیمه از لای سبزه ی مرز برنجزارها در می آمدند و نمی دانستند به کدام سو پر بکشند.
گیله مرد نزدیک شده بود. داره هم به پشت گردن جوان دور و نزدیک می شد. دندانه های ریز اره ای داره پس گردنش را می خراشید. توی آب و گل افتاد. مرگ از رگ کردنش به او نزدیک تر بود. و سهمناک تر از مرگ گدازه ای در سر و تنش به هر سو می تاخت.
پارچه فروش دوره گرد خلخالی با کولبار آویخته به شانه از راه مارپیچ میان برنجزارها می گذشت. هراسناک دوید و فریاد کرد:« کس مه، کس مه.»
گیله مرد از کسه مه سر در نمی آورد. اگر هم سر در می آورد، در آن خشم گرفتگی سودی نداشت. خم شده و بریده بود.
پارچه فروش رسید. به زبان مادریش همراه با چند واژه ی گیلکی همچنان داد می زد.
گیله مرد ها با شنیدن فریاد سر رسیدند. پارچه فروش را می شناختند. یکی که ترکی آذری می دانست، گفت: " بیچاره خو داد بزه، کس مه، کس مه." (بیچاره دادش را زد، کسما کسما.)
و پس از آن گفت: « خوره کوشتن دره کی چره سر ننم بج چند کله بجار خون بکود.» ( خودش را دارد می کشد که چرا سر نمی دانمبرنج چند کله برنجزار خون کرد.)
و سپس گفت: « کس مه، امن بو گوییم، ون بین.‌» (کسما، ما بگوییم نبر.)
یکی دیگر گفت««آن به گومان نه یه. همه ایزماته، چی اندازه بج وبه.» (این به گمان نمی اید. همین یک زمان چه اندازه برنج بریده.)
«شاید از خوبان بو؟» (شاید از خوبان بود؟)
و سرزنش و بگو مگوهای بسیار دیگر در گرفت. آفتاب رفته بود. جهان در خاموشی دور و گنگی گم می شد. ابرها به شتاب پهن می شدند. آن ته ها آسمان تیره می زد. بی گمان کوهبار بود. ابرها کوهستان را به تازیانه گرفته بودند.
کار از کار گذشته بود. لاشه ی مرده را واگذاشتند و گریزان راه خانه های خود را در پیش گرفتند. می خواستند زودتر از آنجا دور شوند. پسین های دیگر، این هنگام آن ها خسته و یواش به هم می رزسیدند و «زور بیش!» می گفتند. و اکنون، تند و بی گپ کنار هم راه می سپردند.
سرتاسر شب، باران ستوه آوری به آرامی می بارید. بر برنجزار، بر تن مرده ی تنها، این سو تر بر رودخانه و این سو ترک با پژواکی خفه بر دهستان و سر کولوشی خانه ها. و آوایی به گوش می رسید. پندار بود یا راستی؟ تا پگاه، کسی در تاریکی کوچه ها، سر گشته زیر باران گام می زد و آهسته و شمرده و کشدار می گفت:«کس مه، کس مه...»
فردا آبی که در برنجزار زیر دسته های درو شده ی برنج ایستاده بود، خونی بود. و رود با آبتاخت فراوان کوه را گردانده، دویست ارش پیشتر آمده، نزدیک مرده رسیده بود.
او را در آن آب شستند و کنار رودخانه خاک کردند. و دیگر آن پهنه ی کوچک برنجزارها را نکاشتند. و آن کشتگاه را کشته گاه گفتند.. در هراس بودند. می ترسیدند. می ترسیدند بدبختی رو کند و گزندی برسد و ناخوشی بیفتد.


افسانه لش در نشاء

در روزگاران قدیم مردم ساده دلی زندگی می کردند که پادشاه و خان و آقابالاسری نداشتند. شغل آنان برنجکاری و نوغانداری بود. هر روز کله ی سحر که آسمان سفیدی می زد، پا می شدند داس و بیل را روی دوش می گذاشتند و بر روی زمینی که ملکشان بود می رفتند، کار و زحمت می کشیدند و هنگام غروب به خانه های خود بر می گشتند. انبارهایشان پر از برنج و ابریشم بود. فقیر و بیچاره و بیکاره در میانشان وجود نداشت. در مجموع مردمی سعادتمند بودند و زندگی راحت و آسوده ای داشتند. امور آنان به وسیله ی ریش سفیدان اداره می شد.
به مرور بعضی از ریش سفیدان صاحب مال و زمین و ثروت بیشتری شدند و بدبختی آنان از زمانی آغاز شد مه این فکر به  ذهن یش سفیدان خطور کرد که احتیاج به پادشاه و فرمانروا دارند و از آنجا که تجربه ای در زمینه ی انتخاب پادشاه نداشتند، دچار مشکل و گرفتاری شدند. ریش سفیدان برای حل این قضیه دور هم نشستند و به بحث و مشورت پرداختند و هریک از آنان نظر یدادند.
بالاخره قرار شد یکی از ریش سفیدان را قبول کنند و امیری سرشناس را به پادشاهی انتخاب نمایند که دلاور و جنگجو باشد و بتواند از سرزمین  و اموالشان محافظت و نگهداری کند. یکی از ریش سفیدان گفت: «یری را می شناسم که در  همسایگی ما زندگی می کند، نام او مروان است و آوازه ی جنگجویی او همه جا پیچیده است.»
ریش سفیدان که ظاهراً‌دنبال چنین فرمانروایی بودند پیشنهاد وی را قبول کردند و چند نفر مأمور شدند که پیش مروان رفته و از او دعوت کنند تا رمانروایی آنان را بپذیرد. آنان نزد مروان رفتند و به او گفتند:«ای مروان ما به نمایندگی از طرف مردمی آمده ایم که می خواهند تو پادشاهشان باشی.» پس با عده ای از همراهان با طبل و علم ونقاره عازم محل شد. مردم آبادی با ورود مروان خوشحال شدند و دسته دسته به استقبال او آمدند از این که صاحب فرمانروایی شدند، جشن گرفتند و پایکوبی کردند. مروان به این ترتیب در منطقه به پادشاهی شناخته شد. خانه ای برای او آماده ساختند و او به تخت پادشاهی نشست و به کار شاهی مشغول شد.
هنوز اندک مدتی از فرمانروایی او نگذشته بود که ریش سفیدان را به پیش خود خواند و گفت: « من پادشاه شما هستم. تمام پادشاهان در قصرهای باشکوه زندگی می کنند. شایسته نیست که من چون مردم عادی در خانه ی ساده ای زندگی کنم. باید هرچه زودتر عمارت و کاخ بزرگی برای من ساخته شود.» ریش سفیدان در برابر او سر تعظیم فرود اوردند و به او قول دادند که هرچه زودتر دستورش را اجرا کنند.
مردم به پیشنهاد ریش سفیدان برای فرمانروا عمارت و تالار بزرگی ساختند، هنوز رنج و مشقت ساختن عمارت تمام نشده بود که مروان دستور دیگری داد و هر روز که می گذشت انتظار مروان از مردم بیشتر می شد. بدتر از همه دیو حرص و طمع به درون او خزیده بود، هرچند مدتی یک جور پول و مالیات از مردم می گرفت و یک نوع بیگاری از مردم می کشید و اندوخته های خود را در عمارت پنهان می کرد. اهالی ناچار بودند به مقدار زیاد کار کنند. مروان شاه  و مباشرانش حخاصل کار و زحمت مردم را از دستشان می قاپیدند و مفت می خوردند و می خوابیدند و سربار مردم آبادی بودند. مردم آبادی که زمانی تندرست و شادمان بودند، تکیده و پژمرده شدند و هر روز که می گذشت بر فقیران و تهیدستان اضافه می شد. مروان نه دیگر به مردم اعتنایی می کرد و نه ریش سفیدان را به حساب می آوردو با انان مشورت می کرد. تنها به مباشران خود تکیه داشت وآنان هم جواب مردم را به زور می دادند.
اعتراض به کار مروان بالا گرفت و خشم مردم از هرسو بر علیه مروانشاه شدت گرفت. پیرمردی از مردم آبادی که از ستم مباشران شاه کارد به استخوانش  رسیده بود به میدان آمد. عده ای از مردم را دور خود جمع نمود و برای بیان شکایت به نزد مروان رفت. مأموران خواستند جلوی او را بگیرند و نگذارند پیش مروان برود. پیرمرد پرخاش کنان و با اعتراض خود را به نزد مروان رسانید.
مروان از او پرسید:«ای پیرمرد چه شده که با جاروجنجال و هیاهو به نزد ما آمدی و مزاحم اوقات ما شدی.»
پیرمرد گفت:« ای سلطان من برای عرض شکایت و دادخواهی نزد شما آمدم.»
مروان گفت:«حرفق بزن ببینم؟ حرف حساب تو چیست؟ و چه کسی به تو آزار و اذیت نموده است.»
پیرمرد گفت:« ای سلطان ما در گذشته بدون فرمانروا زندگی می کردیم اما مردم سعادتمند بودیم و در آسودگی می گذراندیم و کسی اذیت به ما نمی رسانید، از روزی که صاحب شاه شدیم زندگی بر ما تلخ گذشته، امنیت را از دست دادیم. مأموران اموال مارا غارت کرده و به ما ظلم و ستم می کنند کسی نیست که به حق ما رسیدگی کند و فریادرسی نداریم.»
مروان گفت:« ای پیرمرد ما هرکاری کردیم در طریق پادشاهی  بوده است. شاه صاحب جان و مال مردم است و هر شاهی حق دارد، نصف یا بیشتر اموال مردم را از آنان بگیرد وآن طور که خودش می پسندد خرج کند. شاه اگر این کارها را نکند شاه نیست!»
پیرمرد گفت:« شاه باید در فکر آبادی شهر و روستا باشد و راحتی و آسودگی مردم را بخواهد اگر فرمانروایی این است که به مردم ظلم و ستم شود و اموال آنان به غارت رود، ما به چنین شاه ظالمی احتیاج نداریم. آن زمان که شاه نداشتیم خیلی راحت تر بودیم. ای مروان تو در گوشه ی دورافتاده ای گمنام زندگی می کردی ما تو را آوردیم و همه کاره کردیم عدالت نیست که با ما این طور رفتار کنی.»
مروان گفت:« اتی پیرمرد ما ظالم نیستیم خیلی هم عادل هستیم. همین که به تو اجازه دادیم نزد ما بیایی و همین که تو را به چوب نبستیم عدالت ماست.»
یکی از مباشران رو به پیرمرد کرد و گفت:« زبان خودت را گاز بگیر.» یکی دیگر از مباشران چاپلوس تعظیمی کرد و گفت:« ای سلطان این پیرمرد به خاطر زبان درازی باید تنبیه و مجازات گردد تا من بعد کسی جرئت نکند نزد سلطان جلیل القدر ما آمده به مقام معظمش جسارت نماید.»
پیرمرد از قصر خارج شد و رو به مردمی که همراه او آمده بودند کرد و گفت:« ای مردمبرخیزید. این دستگاه جور و فریب و ظلم را در هم ریریزید. هر اشتباهی قابل جبران است.»
جاسوسان و خبرچینان سلطان که همه جا مراقب بودند، به دستور مروان پیرمرد را گرفتند و صد ضربه شلاق زدند و در سیاهچال و زندان انداختند. سیاهچال پر از کسانی بود که بر علیه ستمکاری سلطان مبارزه کرده بودند. زندانیان را در سیاهچال شکنجه می کردند و به آنان غذا نمی دادند و به پاها و دست هایشان کنده و زنجیر بسته بودند.
روزی جارچیان مروان در شهر جار زدند و طبل کوبیدند و گفتند:« ای مردم بدانید و آگاه باشید فرمانروای بزرگ و عظیم الشأن ما مروان شاه برای حرمسرای خود احتیاج به دختران و زنان زیبا دارد. هر زن یا دختری را که سلطان بپسندد، بستگانش وظیفه دارند که به حرمسرای سلطان بفرستند.» مردم غمگین شدند و آه و ناله سر دادند. زنان گریه کردند و به مروان شاه نفرین فرستادند، به سر و جان خود زدند، ولی خیلی زود فهمیدند که گریه و زاری دوای هیچ دردی نیست و مشکلی را حل نمی کند.
بالاخره برای حل مشکل خود به فکر افتادند و نقشه ای کشیدند. سپس به مباشران سلطان گفتند:«ما حاضریم زیباترین دخترانمان را به حرمسرای سلطان بفرستیم، اما یک شرط دارد. مباشران سلطان پرسیدند: شرط شما چیست؟ زنان گفتند: شرط ما این است زمانی که ما در برنجزار مشغول نشاء هستیم، شاه برای تماشای ما به شالیزار بیاید و به جمع زنان بنگرد. هر دختر یا زنی که مورد پسند شاه واقع شود، ما بقچه اش را می بندیم و به قصر شاه می فرستیم.»
مباشران نزد مروان شاه رفتند و آنچه از زبان زنان شنیده بودند به او باز گفتند. مروان شرط زنان را پذیرفت و خود را آماده کرد به شالیزار رفته، زیباترین دختران را برای حرمسرای خود انتخاب کند.
فصل، فصل بهار بود. آفتاب بر بستر مزرعه می درخشید. زنان برنجکار دور تا دور شالیزار مشغول نشاء بودند. گروه های مختلف از زنان بوته های برنج را در سینه ی زمین نشاء می کردند.هر دسته ای از یاوران در قطعه ای از شالیزار سر در دامان کار فرو برده بود. کار در بازوان آن ها گرما دوانده و عشق به زندگی را در وجودشان زنده می کرد. مزغان بر شاخه ی درختان نغمه آواز سر می دادند. شکوفه ها همه جا را عطر آگین کرده بود. هوا دل انگیز و نشاط آور بود. مروان شاه انبوه زنان شالیکار را از بالای تالار دید. هوس چون دیوی به درون وجود او خزید. مباشرانش را به حضور طلبید و دستور داد اسب او را زین کنند. مروان شاه و مباشرانش سوار بر اسب به سوی شالیزار پیش شتافتند. دسته های زنان در اطراف آنان مشغول نشاء بودند.کار نشاء آنان را مسحور کرده بود. گروه های مختلف نشاء گران چون حلقه ای به هم پیوسته بودند. مروان شاه و همراهان او دل به تماشای زنان داده بودند. ناگهان همه چیز برهم خورد. گویی طوفان در گرفت و زمین و زمان در هم ریخت و از آسمان گلوله بارید، صدها بلکه هزاران گلوله به سوی مروان و همراهانش باریدن گرفت و به سر و صورتشان خورد. صدها دست هر لحظه در گل فرو می رفت، مشتی گل بر می داشت به سوی مروان پرتاب می کرد.. مأموران قبل از اینکه به خود بیایند، گلوله ها آن ها را از بالای اسب به زمین سرنگون می کرد. زنان مهلت فرار به هیچ یک از مأموران مروان شاه ندادند. مروان و مباشران و مأمورانش با گلوله های گل در هم غلطیدند و به هلاکت رسیدند. خروارها گل روی اجساد مروان شاه و مباشرانش ریخته و اجسادشان زیر کوهی از گل پنهان شده بود.
زنان روی جسد مروان شاه به پایکوبی پرداختند، آن گاه زمین را هموار کرده و با بوته های شالی نشاء کردند و آنجا را تبدیل به شالیزار نمودند. پس از آن در زندان ها و سیاهچال ها گشوده شد. عمارت و تالار مروان شاه خراب و ویران گردید. مردم از ظسلم و ستم نجات یافته و به خیر و خوشی زندگی کردند. از آن هنگام به بعد سر تا سر آن منطقه«لش در نشاء» نام گرفت، که به مرور زمان تغییر لفظ پیدا کرد و به لشت نشاء معروف گردید. اما خاطره ی قیام زنان بر علیه ستمکاران سینه به سینه گست و تا زمان ما رسید و برای همیشه در دل ها زنده و باقی ماند.

داستان گیلانی شال ترس مامد

شال ترس مامد

« شال ترس مامد »( محمد نامی که از شغال می ترسد )  دل شیر داشت ، به جای یک زن دو زن داشت ، هر دو قوی هیکل ، بلند بالا و پر صولت . با این همه شال ترس محمد از شغال می ترسید . تا شغال را می دید دست و پایش را گم می کرد و به تته پته می افتاد و پیش از آن که شغال مرغ یا خروسی را بگیرد خودش به لانه مرغ ها می رفت و یک مرغ یا خروس می گرفت و به شغال می داد .
زن ها از این که هر شب یکی از مرغ ها یا خروس ها کم می شود ناراحت بودند تا اینکه بالاخره کشیک گذاشتند ببینند چه حیوانی می آید آن ها را می خورد  که می بینند ای عجب شال ترس محمد خودش این کار را می کند . دوتایی می افتند به جان شوهرشان و حسابی او را می زنند و می گویند : ترسوی بی عرضه حق نداری دیگر پا توی این خانه بگذاری و بیرونش می کنند .
شال ترس محمد بیچاره ، تنها و بی کس راه می افتد اما قبل از این که حرکت کند یک تفنگ و یک تبر و یک « ویریس » ( طنابی که از ساقه لی نوعی گیاه آبزی می بافند )   هم بر می دارد . می رود و می رود تا به جنگلی می رسد . نوری او را به طرف خود می کشد جلو می رود می بیند کلبه ای است می گوید بادا باد امشب را این جا می مانم تا صبح چه پیش آید . سلامی می کند و وارد می شود اما به جای آدمیزاد سه غول می بیند که کنار هم نشسته اند و دارند شام می خورند .

غول بزرگ می گوید : به به عجب لقمه ای سر سفره ما آمده . شال ترس محمد می گوید » من لقمه هستم یا شما . سه شرط با شما می گذارم اگر شما بردید مرا بخورید اگر من بردم هرسه تای شما را می خورم . غول ها قبول می کنند . شال ترس محمد رو به یکی از غول ها می کند و می گوید من کنار دیوارمی مانم تو با تمام قدرت به من مشت بزن . غول با تمام قدرت مشتی حواله او  می کند ، اما شال ترس محمد خود را کنار می کشد و دست غول محکم به دیوار می خورد و فغانش به آسمان می رود . نوبت غول می رسد که کنار دیوار بماند شال ترس محمد با تبر محکم به شانه او می زند باز فغان غول به آسمان می رود و می گوید عجب مشتی داری . سال ترس محمد می گوید حالا کجایش را دیدی این مشت من نبود « کچله انگشت » ( انگشت کوچک ) من بود .
شال ترس محمد شرط دوم را پیش می کشد و می گوید بیا هریک موهای بدنمان را اندازه بگیریم  مال هر کس درازتر بود آن برنده است . غول ها قبول می کنند و هریک تار مویی از بدنشان را که فکر می کردند بلندتر است کشیدند . سه تا با هم شد سه ذرع . شال ترس محمد دست برد و « ویریس » را در آورد به تنهایی شد هفت ذرع ومسابقه را برد .

یکی از غول ها گفت این بار شرط را ما می گذاریم . شال ترس محمد گفت عیبی ندارد غول گفت هر یک تیری در می کنیم هر کدام صدای بلندتری داشت آن برنده است . شال ترس محمد قبول کرد . غول بزرگ خم شد و یک تیری در کرد که صدای مهیبی در اطاق پیچید ، بلافاصله شال ترس محمد خم شد و تیری از تفنگ خالی کرد که هم صدایش بلندتر بود هم آتش به همراه داشت .
غول ها یک دیگر را نگاه کردند و هرسه قبول کردند که شال ترس محمد برنده است و به قدرت او ایمان آوردند . از ترس پذیرایی مفصل و شاهانه ای از او کردند . برایش رختخواب پهن کردند ودست به سینه پشت اطاق او ایستادند. شال ترس محمد فکر کرد با این همه اگر احتیاط کند بهتر است . از رختخواب بیرون آمد و تنه درختی را به جای خود گذاشت و خودش رفت با رف نشست . از قضا نیمه شب غول ها آمدند و به جان رختخواب افتادند و به قصد کشت اینقدر زدند و زدند که عرق کردند .
صبح شد شال ترس محمد آمد بیرون و بدنش را خاراند . غول ها پرسیدند چرا خودت را می خارانی ؟ گفت دیشب چندتا « سوبول » ( کک ، حشره معروف )   مزاحم مرا گزیدند بدنم کمی می خارد . غول ها با خود گفتند این همه کتکش زدیم تازه می گوید چند تا سوبول مرا گزیده اند .
شال ترس محمد گفت خوب حالا برویم سر قرارمان . دیوها پرسیدند قرارمان چه بود ؟ شال ترس محمد گفت باید شما را بخورم . غول ها آه و ناله می کنند و می گویند ما هرچه گنج داریم به تو می دهیم ما را نخور .
شال ترس محمد قبول می کند . هر یک از غول ها یک کیسه پر طلا بر می دارد و جلوی او می گذارد . شال ترس محمد می گوید تو حمال صدا بزنید این ها را تا خانه ام بیاورند . غول بزرگ به دو غول دیگر دستور می دهد کیسه ها را ببرند . شال ترس محمد در جلو و آن ها از پشتش می روند  تا به خانه می رسند .
شال ترس محمد از ترس زن ها یش زودتر به خانه می رود و آرام به آن ها حالی می کند که داستان از چه قرار است . بعد به آن ها یاد می دهد که من غول ها را داخل اطاق می آورم . شما بروید کیسه ها را خالی کنید و به جایش  «کلوش » ( کاه برنج )  پر کنید . من سر شما داد می کشم کیسه ها را خالی کردید ؟ شما بگویید نه الان می بریم و کیسه های کلوش را با یک انگشت بگیرید ببرید خالی کنید . زن ها از شجاعت شال ترس محمد خوششان می آید و چشم چشم می گویند .

شال ترس محمد می آید و رو به غول ها می کند و می گوید می خواستم شما را مرخص کنم ولی زن هایم می گویند خوب نیست باید به حمال ها چای بدهیم . چای حاضر می شود . شال ترس محمد توی استکان غول ها فلفل میریزد و توی استکان خودش شکر و فورا سر می کشد و می خورد . دیوها هم چنین می کنند و به آخ و واخ و سرفه می افتند و در دل به قدرت شال ترس محمد عبطه می خورند .
شال ترس محمد سر زنهایش داد می کشد کیسه ها را خالی کردید یا نه ؟ زن ها می گویند نه الان خالی می کنیم و بعد کیسه های پر از کلوش را با یک دست و به سرعت می آورند و از کنار غول ها رد می شوند وپشت خانه خالی می کنند و کیسه خالی شده را به غول ها می دهند .

غول ها با خود می گویند کسه های به آن سنگینی را مردیم تا این جا کشیدیم زن های شال ترس محمد عجب پهلوانی هستند . ممکن است همین حالا به جان ما بیافتند و ما را بخورند . این بود که هرچه زودتر پا شدند خداحافظی کردند و رفتند .
هنوز خیلی دور نشده بودند که شغال به آن ها برخورد وقتی ماجرا را از دهان غول ها شنید گفت : شال ترس محمد غلط کرده این بلا را سر شما آورده است بیایید برویم ببینید چه طور از من می ترسد . اما شغال « رز داری » ( درخت انگور که در گیلان پیچنده و بالا رونده است )  می گیرد وبه زور یک سر آن را گردن خود می اندازد و سر دیگر آن را به کمر غول ها می اندازد . خودش جلو ، غول ها عقب به طرف خانه شال ترس محمد حرکت می کنند .
شال ترس محمد از بالا « تلار » ( ایوان بالای خانه روستایی )   خانه اش می بیند شغال داردمی آید و غول ها هم دنبالش . چاره ای می اندیشد ؛ از ترس همان جا نشسته با صدای لرزانی می گوید آقا شغال تو که پارسال سه تا قربانی  آوردی چطور امسال دو قربانی آوردی ؟ غول ها
تا این حرف را شنیدند از ترس جان ، هر کدام به سمتی فرار کردند « رز دار » به گردن شغال گره خورد و جدا شد و شغال بیچاره در دم جان سپرد .
شال ترس محمد هم از دست او راحت شد .


افسانه کو کو تی تی

کوکو ، افسانه دختر بچه ای یتیم در گیلان است که مادر خود را از دست می دهد و ماجراهایی را به چشم می بیند.

«کوکو» ، سی و دو سانتی متر قد دارد. این موجود ، دختر بچه ای یتیم است، که همه افسانه های گیلانی ها را پر کرده است. مشخصه کوکو در افسانه ها بی معرفتی است چون کوکوها جمعی با یک ماده جفت گیری و سپس ماده بیچاره را به حال خود رها می کنند. ماده بی‌خانمان و ‌آشیان، لانه پرنده‌های دیگری را انتخاب می‌کند و در هر آشیانه فقط یک تخم می‌گذارد و بعد آن پرنده‌ ناچار از تخم کوکوی ماده مراقبت می‌کند تا به دنیا بیاد.

اما چرا بی‌آشیان؟ چون رسم پرنده‌ها این است که نرها برای اثبات توانایی جفت‌گیری لانه بسازند، ولی حالا وقتی چند پرنده نر با هم باشند، هر کدام به لانه سازی مشغول شود سرش کلاه رفته. تنبلی به کوکوها هم سرایت کرده.

«کوکو تی‌تی» یا همان کوکوی معروف، از جمله پرندگانی است که به خاطر آواز حزن‌انگیز و موزونش در گیلان موجد افسانه‌هایی شده که از گذشته‌های دور بر سر زبان‌ مردم این دیار بوده

در گیلان، روایت‌های مختلفی از این پرنده هست: بعضی‌ها این پرنده را دخترکی یتیم یا نوعروسی پاکدامن می‌دانند.

«کوکو» دختر کوچکی بود که مادرش خیلی زود می‌میرد و غربت نبود مادر را هیچ چیز برایش پر نمی‌کند مگر ساعت‌هایی که همراه پدر است. چند سال مرد با دخترش سر می‌کند و خودش را از محبت یک هم‌آشیان دلخواه محروم می‌کند تا با گوش و کنایه‌ها و دلسوزی‌های دیگران، بالاخره ازدواج می‌کند و برای دخترش نامادری می‌آورد. اولین شبی که کوکو بی‌حضور و لطف محبت پدر خوابید، مادرش را در خواب دید که غمگینانه به او نگاه می‌کرد. او تا صبح چند بار از خواب پرید و بالش یادگار مادرش خیس اشک بود. کوکو هرگز از نامادری بوی مادر به مشامش نرسید و او به کوکو خیلی سخت می‌گرفت. او می‌دانست که همه چیز و دل و جان شوهرش بسته به این دخترک است.

عشق به مرد که در هر دوی آنها به شکلی متفاوت وجود داشت و کامل بودن دختر کوچولو و بدتر از همه فهمیدن اجاق کوری زن، آتش حسادت به دختر را در دلش راه داد.

کوکوی کوچولو، صندوقی داشت که کم‌کم جهیزیه‌اش را در آن جمع می‌کرد و کم‌کم صندوق پر از پارچه و دست‌دوزی‌ها و کاردستی‌های هنرمندانه و زیبای دختر شده بود.

از دیرباز در روستاهای گیلان رسم بود که دختر باید با دوخت‌ودوز و جمع آوری جهیزیه ، ابراز سلیقه کند و برای ورود به زندگی جدید آماده شود. در دل زمستانی سیاه که کوکو برای دیدار خاله به روستای کناری رفته بود و برف راه بازگشت را بسته، نامادری مهربان مشتی از آویزه‌های نخی را در لابه‌لای لباس‌ها و بافتنی‌های صندوق کوکو گذاشت. در همان زمستان برای کوکو خواستگار آمد و قرار شد بعد از نوروز به خانه شوهر برود. روزهای آخر نامادری با کوکو خیلی مهربانی کرد و مدام مثل کوکو خیال‌پردازی می‌کرد اما با چه خیالاتی؟!

دستمال را نامادری به سر «کوکو» بست، حلقه زرین را عمه داماد در انگشتش کرد و این شکل جشن نامزدی برگزار شد. صبح بعد وقتی کوکو خواست دستمال سر را در صندوق بگذارد، نامادری صدای زوزه مانند دردناکی از بالاخانه شنید. وقتی رسید دید کوکو موپریشان و چهره خراشیده وسط اتاق مچاله شده و نشسته. همه چیزهای صندوق در گوشه و کنار اتاق پخش بود و بوی ناک و خزه و خیسی همه جا پر شده بود. دختر که حاصل سال‌ها تلاش و امیدواری را که با آن همه آرزو و خوش‌خیالی، کشیده بود بر باد رفته می‌دید از خدا خواست که او را از این رنج و از این سرافکندگی و از این زندگی خالی از امید، خلاص کند. هنوز نامادری کامل وارد اتاق نشده بود که کوکوی قصه ما پیچ‌وتابی خورد و لحظه‌ای بعد به صورت پرنده‌ای زیبا و دوست‌داشتنی درآمد و پروازکنان به بالای درخت نارون همسایه رفت و در حالی که صدایش روشن و دلنشین اما دردناک بود، شروع به خواندن کرد:

«کوکو، بسوج؛ کوکو، ببیج؛ کوکو، بنال» (کوکو، بسوز؛ کوکو، برشته‌شو؛ کوکو، بنال»

کوکو پر و بالی زد و به سوی جنگل انبوه و بی‌برگ روستا در آن زمستان سرد و غم‌گرفته پرواز کرد و ناپدید شد.

نیاز به راهنمایی دارید؟با ما برای سفارش آگهی و تبلیغ خود تماس بگیرید!